اوایل زمستان بود، زمستانی که دیگر سرد نبود. گرمی وجود خدایی که هر لحظه توجهش به من بیشتر و بیشتر می شد باعث می شد اگر این روزها سردترین روزهای سال هم شوند باز من این سردی را درک نکنم. تصمیم بزرگی گرفته بودم، تصمیم تغییر خود تا بتوانم کمی مطلوب زندگی کنم. پاییز با تمام قشنگی اش برای زمستان برنامه ریزی می کرد، اما شاید هیچ وقت تصور بهار را نداشت که انقد ساده رفت. این بار انگار پاییز مرا به بهار رساند بهاری که برای همیشه در ذهنم نقش خواهد بست. آن حدیث سه ساله واقعا مرده بود و خوشحال بودم که مرده؛ شاید تنها کسی بود که از مردنش خوشحال می شدم. این بار حس می کردم به تغییر نیاز ندارم من محتاج یک تحول بودم و در تاریخ1396/10/04 اون تحول اتفاق افتاد. امروز 12 روز می گذرد و من هر روز شادتر از دیروز.... در این 12 روز انقدر اتفاق های خوبی برایم رقم خورد که هر ثانیه بیشتر از ثانیه ی قبل به تصمیم خود مطمئن می شوم. دیگر خبری از برگ های زرد پاییز نیست..... دیگر خبری از غصه ی نبودن نیست.... دلم یک برف زمستانی می خواهد یک برف که با آن رویاهایم را ببافم، رویاهایی که هیچ گاه در محدوده ی رویا باقی نخواهند ماند و مرا به این درک میرسانند من لایق بهترین ها هستم.
سخت بود بساط پاییز راببندم و بگویم برو..... اما پاییز هم ماندگار نبود، پاییز و آن لرز حاصلش اگر قرار باشد تا ابد بمانند که مرا فلج میکردند حتی سرما رویای من...
ادامه مطلبما را در سایت رویای من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : kafedostan1395o بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1396 ساعت: 23:32